دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

ستارخان در خاطراتش می‌گوید: من هیچ‌وقت گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران شکست می‌خورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.

از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و به دلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می‌خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می‌دهد و می‌گوید لعنت به ستارخان.

اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۸ ، ۰۷:۵۵

ﺭﻭﺯﯼ ﻃﻠﺒﻪﺟﻮﺍﻧﯽﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩﻋﺒﺎﺱ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺭﺱ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝﺗﺠﺎﺭﺕ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺎﺳﺒﯽ ﺑﺮﻭﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺱﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻡ، ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻃﻠﺒﮕﯽ بجاﯾﯽ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ﻭ بجز ﺑﯽﭘﻮﻟﯽ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ، ﻋﺎﯾﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.

ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ: ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧُﺐ! ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﯽﺭﻭﯼ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ. فعلاً ﺍﯾﻦ قطعه‌سنگ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮﻭ ﭼﻨﺪ ﻋﺪﺩ ﻧﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﻭ، ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﮐﺴﺐ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺗﺠﺎﺭﺗﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﻡ

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۳۹

در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه‌ها را به صف کرد و گفت: «بچه‌ها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»

تمام بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت‌کننده، مدیر از آن‌ها خواست که آن‌طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است.

در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه‌هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۴۹

اسکندر مقدونی در سی و سه سالگی در گذشت. روزی که او این جهان را ترک می‌کرد می‌خواست یک روز دیگر هم زنده بماند ، فقط یک روز دیگر ، تا بتواند مادرش را ببیند. آن یک روز فاصله‌ای بود که باید طی می‌کرد تا به پایتختش برسد.

اسکندر از راه هند به یونان بر می‌گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنیا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنیا را یکپارچـه به او هدیه خواهد کرد.

 بنابراین اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعویق اندازند

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۰۹

ناصرالدین‌شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت ، به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر ، یک ران گوسفند را می‌دزدد!

شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو باهم ساخت‌وپاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند ، دل و جگرش را هم می‌خوردند.

شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این‌یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۵۴

روزی مطربی نزد مرحوم کرباسی که از علمای عهد فتحعلی شاه بود آمد و حکم شرع را در مورد رقصیدن پرسید.

آیت‌الله کرباسی با عصبانیت جواب داد: عملی است مذموم و فعلی است حرام.

مطرب پرسید: حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟

مرحوم کرباسی گفت: خیر!

مطرب پرسید: اگر دست چپم را بجنبانم؟!

مرحوم کرباسی گفت: خیر.

سپس مطرب از حکم شرعی در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: خیر ایرادی ندارد

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۵۷

گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی، در کمینگاهی به سر می‌بردند و سر راه غافله‌ها را گرفته و به قتل و غارت می‌پرداختند و موجب ناامنی شده بودند.

مردم از آن‌ها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی‌توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود.

فرماندهان اندیشمند کشور، برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری گردد وگرنه آن‌ها پایدارتر شده و دیگر نمی‌توان در مقابلشان مقاومت کرد 

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۵۰

در یک شهر بازی، پسرکی سیاه‌پوست به مرد بادکنک‌فروشی نگاه می‌کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.

بادکنک‌فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین‌وسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.

سپس بادکنک آبی و همین‌طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.

بادکنک‌ها سبک‌بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.

پسرک سیاه‌پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این‌که پس از لحظاتی به بادکنک‌فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ‌ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می‌کردید، بالا می‌رفت؟

۰ نظر ۱۸ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۴

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش.

ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.

طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۱

ابوسعید ابوالخیر با جمعی از کنار چاه مستراحی می‌گذشتند که بوی بدی می‌داد. همه بینی خود را گرفته و فرار کردند.

ابوسعید آنان را صدا زد و گفت: برگردید. می‌دانید این نجاست چه می‌گوید؟!

گفتند: نه. گفت؛ می‌گوید: من همانم که در بازار به خاطر بدست آوردن من چقدر پول دادید، فقط یکشب با شما همراه بودم که به این روز افتادم. باید از شما گریخت، نه از من‌.

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۰۸

روزی در یک روستا، درویشی در حال گذر بود. در همان حال کودکی بر پشت بام یکی از خانه‌ها بازی می‌کرد. به ناگه بر لب بام آمد و در مقابل چشمان وحشت‌زده اهالی به پایین پرتاب شد. درویش به محض مشاهده صحنه فریاد زد: "او را نگه دار".

سقوط شتابناک کودک آرام شد. درویش دوید و کودک را در میان زمین و هوا گرفت و در مقابل حیرت اهالی، کودک را سالم به آنان برگرداند.

مردم به دور درویش حلقه زدند و او را از اولیا‌ الله دانستند و هر یک به تعارف صفت غریبی را به درویش نسبت دادند.

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۷

یکی از خان‌های بختیاری هر روز هنگام فرستادن فرزندانش به مدرسه ، ابوالقاسم؛ خدمتکار خانه را نیز با آن‌ها می‌فرستاد تا مراقب آن‌ها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه می‌برد و همان جا می‌ماند تا مدرسه تعطیل می‌شد و دوباره آن‌ها را به منزل باز می‌گرداند. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل می‌کردند یک کالج آمریکایی به نام دبیرستان البرز بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود.

دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلاً برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا می‌شد یک تومان جریمه داشت. او می‌گفت "سیگار لوله بی‌مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۲۰

روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه‌ای افتاده بود و عده‌ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند.

یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند. روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم.

مرد در حالی که دست و پا می‌زد دستش را نداد. شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه‌ای نداشت.

ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم

۰ نظر ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۹

عابدی هفتاد سال خدا را عبادت کرد، شبی در عبادتگاه خود مشغول راز و نیاز بود، زنی آمد و درخواست کرد اجازه دهد شب را در آن جا به سر برد تا از سرما محفوظ بماند. عابد امتناع ورزید، زن اصرار کرد، باز نپذیرفت، آن‌گاه زن مأیوس شد و برگشت، در این هنگام چشم عابد به اندام موزون و جمال دلفریب او افتاد. هر چه خواست خود را نگه دارد ممکن نشد، از معبد بیرون آمد و او را برگردانید و هفت شبانه روز با او به سر برد.

شبی به یاد عبادت‌ها و مناجات چندین ساله‌اش افتاد و بسیار افسرده شد و به اندازه‌ای اشک ریخت که از حال رفت. وقتی زن ناراحتی عابد را مشاهده کرد گفت: تو خدا را با غیر من معصیت نکرده‌ای، اگر با او از در توبه در آیی شاید قبول کند، مرا نیز یادآوری کن.

۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۷

عبدالله بن سلام در زمان معاویه فرماندار عراق بود. او زنی زیبا به نام اُرینب داشت. یزید پسر معاویه سخنانی از زیبایی و دلفریبی آن زن شنید، به طوری که ندیده عاشق او شد و در عشق او به مرتبه‌ای رسید که بردباری و شکیبایی‌اش را از دست داد و جریان دلباختگی خود را به ندیمش رفیف گفت و از او خواست چاره‌ای بیندیشد.

رفیف عشق سوزان یزید را نسبت به ارینب به اطلاع معاویه رساند. وقتی معاویه التهاب شراره‌های عشق پسر خود را دید او را به شکیبایی و تحمّل امر کرد.

معاویه گفت: برای رسیدن به مقصود خود همین مقدار با من همکاری کن که این راز را افشا نکنی تا من حیله‌ای بیندیشم.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۰:۰۴

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد