دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ همسرش ﮔﻔﺖ: نمی‌دانم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﯾﻚ فرشته ﺑﻪ ﻧﺰﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﺵ ﻛﻨﻢ.

همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ۱۶ ﺳﺎﻝ است ﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ‌ﺩﺍﺭ ﺷﻮﯾﻢ.

ﻣﺮﺩ ﺭﻓﺖ پیش ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ ﻛﺮﺩ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ، ﭘﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛﻦ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ.

ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ، ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺍو ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻡ ﻭ ﻗﺮﺽ فراوان ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ آن ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ بکن.

ﻣﺮﺩ ﻫﺮﭼﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ که خواسته‌ی ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ بازگو کند و کدامیک را مقدم بدارد چیزی به ذهنش نرسید.

ﺗﺎ اینکه ﺭﺍﻩ ﭼﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ خوشحالی ﺑﻪ ﭘﯿﺶ فرشته ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﺒﯿﻨﺪ.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۴۰

گویند کامران میرزا فرزند ناصرالدین شاه تعدادی نایب در اختیار داشت که مأمور اجرای اوامر او بودند. این مأموران برای جلب توجه بیشتر و زهر چشم گرفتن از مردم، خود را به قیافه‌های مخصوصی در می‌آوردند، یکی سبیل بلند و دیگری سبیل چخماقی می‌گذاشت.

یکی از این مأموران یک طرف صورتش سبیل نداشت. روزی کامران میرزا در حال سان دیدن از مأموران بود، به محض این که به این مأمور رسید، از قیافه او خنده‌اش گرفت و گفت: آن نصفه سبیلت را کجا گذاشته‌ای؟

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۱

بهول شبی در خانه‌اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود که قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را برای او آورده بود. قاضی می‌خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضی عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمی‌توانم بیایم.

قاصد رفت و چند دقیقه دیگر برگشت و گفت: قاضی می‌گوید قدم مهمان بهلول هم روی چشم. بهلول بیاید و مهمانش را هم بیاورد.

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۷

مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید.

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۶

در کشور دانمارک با قطار سفر می‌کردم. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد. خواستم او را آرام کنم. به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.

قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.

ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته‌اید. به او گفته‌ای شکلات می‌خرم ولی نخریدی!

با کمال تعجب بازداشت شدم!

۰ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۰

ضرب‌المثل از دماغ فیل افتادن ضرب‌المثلی که از دیرباز میان مردم رد و بدل می‌شود، به کسی اطلاق می‌شود که به اصطلاح، خودش را بسیار می‌گیرد.

به زبان صریح‌تر مردم به کسی که از خودراضی باشد و تکبر و خودبینی‌اش دیگران را آزار دهد،   می‌گویند فلانی از دماغ فیل افتاده.

مهدی پرتوی آملی، نویسنده و محقق کتاب جامع «ریشه‌های تاریخی امثال و حکم» معتقد است که ریشه این ضرب‌المثل به زمان حضرت نوح باز می‌گردد داستان از این قرار بود که حضرت نوح که از سوی خداوند مامور می‌شود تا از تمام موجودات کره زمین یک جفت در کشتی معروفش بگذارد تا سیل و طوفان نسل آنان را منقرض نکند، یک روز می‌بیند که کشتی پر از فضولات حیوانات شده است.

۰ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۷

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش از او خواست که به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.

مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد. تا نزدیکی غروب تور را به دریا می‌انداخت و جمع می‌کرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۰۲

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۳

روزی شاه عباس اول برای گردش از شهر خارج شد ، سید بزرگوار میرداماد و شیخ بهایی نیز همراه او بودند. میرداماد مردی سنگین وزن و شیخ بهایی لاغر اندام و سبک وزن بود؛ از این رو اسب میرداماد همیشه در عقب حرکت می‌کرد؛ اما مرکب شیخ بهایی پیشاپیش اسب‌ها بود.

۰ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۳

اصطلاح «ماست‌ها را کیسه کرد» کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.

ریشه ضرب المثل

ژنرال کریم‌خان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیه اصفهان بود و زیر نظر ظل‌السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می‌کرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.

مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب‌الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را بر عهده گرفت.

۰ نظر ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۱۹

شخصی از خدا دو چیز خواست. یک گل و یک پروانه. اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود. غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و آن کرم تبدیل به پروانه‌ای شد.

اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید. خارهای امروز گل‌های فردایند.

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۲

پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمى‌دانست.

روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشید.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصیرى تهیه کرده‌ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم...»

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۲

معلم پس از یکی دو بار آموزش درس ، از شاگردانش پرسید: چه کسی متوجه نشده است؟

سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند. معلم گفت: بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از  کیفش بیرون درآورد.

همه دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به  معلم نگاه می‌کردند. معلم به یکی از سه دانش‌آموز گفت: پسرم این چوب را بگیر و دو بار به کف دست من بزن. دانش آموز متعجب پرسید: به کف دست شما بزنم؟ به چه دلیل؟

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۱

ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺗﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ: ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺣﮑﻢ ﮐﻨﻢ. برگشتند ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﻮﺗﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﻢ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﺩ.

«ﮐﻠﯿﻠﻪ ﻭ ﺩﻣﻨﻪ»

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۰

مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر می‌خواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد بدهی.

سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد.

سلیمان پرسید ، کدام زبان؟

جواب داد زبان گربه‌ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می‌شوند.

سلیمان در گوش او دمید و عملاً زبان گربه‌ها را آموخت.

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۰

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد