زود قضاوت نکنیم
معلم با عصبانیت دفتر دخترک رو روی میز کوبید و داد زد سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقههایش میزد، توی چشمان سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ هان!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام در مورد بچهی بیانضباطش باهاش صحبت کنم. دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد. بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم ... مادرم مریضه اما... بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد ... اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ... اونوقت قول میدم مشقامو ... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارای عزیزم ... کاسهی اشک چشم معلم روی گونهاش خالی شده بود، گردنبند طلای خود را باز کرد و در دستان سارا گذاشت و روی تخته سیاه نوشت: زود قضاوت نکنیم.