دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.

۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۱۸

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

«من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید.»

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۴۴

پیرمرد تهی دستی زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آن‌ها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: ای گشاینده گره‌های ناگشوده ، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای. پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می‌کرد و می‌رفت، یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

۱ نظر ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۹

مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان پادشاه بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا و نزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود.

به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین‌آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت‌هایم را آورده‌ام و مقابل تو به او شلاق می‌زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می‌کنی.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۱۱

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه‌دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد.

اما همین که بسته را باز کردند‌، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد‌؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۸

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست می‌آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می‌آورد، تصمیم گرفت از خانه‌ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۸:۲۱

روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.

پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه‌ی گیاهی داد و از آن‌ها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۸:۴۲

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می‌کردند که به خدا نزدیک‌ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می‌کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته‌هایش می‌رسد.

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۲ ، ۰۹:۳۹

در باغی چشمه‌ای‌ بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ.

تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۹:۲۹

اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه در بسته که شماره های ۱ و ۲ و ۳ روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت‌ها را به ترتیب شماره باز کن.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۸

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود‌. شیشه‌بر ، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صدا کن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم.

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۲

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد می‌کنم، اگر توانستی دُم یکی از این سه گاو را بگیری، میتوانی با دخترم ازدواج کنی.

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۳۷

لقمان حکیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود: فرزندم! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بکوشد به هدف نمى‌رسد و هرگز نمى‌تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت: معناى کلام شما چیست؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى  به من نشان دهى. لقمان از او خواست با هم بیرون بروند. بدین منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۲۶

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره متروک، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می‌نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره‌ها کلبه‌ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه‌اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می‌رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد: «خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی» صبح روز بعد با صدای بوق کشتی‌ای که به ساحل نزدیک می‌شد از خواب پرید. کشتی  آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می‌گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۰

 پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصرش خارج شد. در هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت: من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرمم را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۸

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد