دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540
دبیرستان حاج سید حسین نوایی


دبیرستان زنده‌یاد حاج سید حسین نوایی

دولت آباد برخوار خیابان طالقانی خیابان سجاد خیابان شهید محمدمهدی داوری تلفن 03145823540

۱۸۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

پسرک کیف مدرسه را با عجله گوشه‌ای پرتاب کرد و بی‌درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت. همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پول‌های خرد را که هنوز با تکه‌های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد. وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشید آقا! یه کمربند می‌خواستم. آخه ، آخه فردا تولد پدرمه. مغازه دار گفت: به به. مبارکه . چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه‌ای ، ... پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت. او گفت: فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه.

۰ نظر ۲۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۱

حضرت صادق علیه‌السلام  فرمود: امام حسن مجتبی علیه‌السلام  در سفری از مکه پیاده به مدینه می‌آمد، در راه پاهای مبارکش ورم کرد. همراهان عرض کردند: یابن رسول الله! اگر سوار شوید این ورم برطرف می‌شود و آسوده می‌شوید. حضرت فرمود: هرگز این کار را نخواهم کرد؛ ولی به این منزل که برسیم مرد سیاه چهره‌ای نزد ما خواهد آمد. او روغنی دارد که ورم پایم را برطرف می‌کند.

۰ نظر ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۷

رشید بن زبیر مصری یکی از قضات با علم و دانش بود که در قرن ششم زندگی می‌کرد. او قدی کوتاه، رنگی تیره، لب‌هایی درشت و بینی پهنی داشت و بسیار بد گِل و کریه منظر بود.

او یک روز از خانه خارج شد و دیر به منزل بازگشت. رفقا علت تأخیر را پرسیدند. او علت را نمی‌گفت. اصرار کردند، سرانجام گفت: امروز از فلان محل، عبور می‌کردم با زنی زیبا برخورد کردم. او با چشم علاقه به من نگاه کرد و من از خوشحالی، خودم را فراموش کردم.

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۲

جاحظ (عمرو بن بحربن محبوب بن فزاره الکنانی البصری ، مکنی به ابوعثمان و معروف به جاحظ. رئیس فرقه  معروف جاحظیه از فرقه های معتزله) می‌گوید: از کنار مکتبداری [معلمی] گذشتم، نزد او یک عصای کوچک، یک سنگ، یک عصای بزرگ، یک طبل و یک بوق بود!

گفتم: ای مرد! این‌ها چیست؟ گفت: گاهی به شاگردی می‌گویم درس را درست بخوان، وقتی شیطنت می‌کند، با عصای کوچک او را می‌زنم. چون فرمان نبرد، او را با عصای بزرگ می‌زنم، پس فرار می‌کند، سنگ را به سوی او پرتاب می‌کنم تا مجروح شود. آن گاه شاگردان بر سر هجوم می‌آورند. در این حال، طبل را به گردن می‌آویزم و در بوق می‌دمم که اهل محل به فریادم برسند و مرا از دست بچه‌ها نجات دهند.

منبع: نمونه معارف جلد 4 صفحه 376

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰

روزی سلطان جنگل مریض شد ، تمام حیوانات به دیدنش آمدند مگر روباه. گرگ سخن چین از موقعیت استفاده کرد و به شیر گفت: قربان! همه‌ی حیوانات به عیادت شما آمدند ، فقط روباه است که سر از اطاعت باز زده ، شیر گفت: وقتی آمد مرا یادآوری کن تا سزایش را بدهم.

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۵

آورده اند که مردى طالب غلامى شد و خواست که او را از صاحبش ‍ خریدارى کند. فروشنده گفت: این غلام هیچ عیبى ندارد، جز آنکه سخن چین و نمام است. خریدار گفت: اگر چنین است ، من بدان راضى هستم و سرانجام او را خرید. اما چند روزى نگذشت که غلام ، بر سر عادت معهود رفت و شروع به نمامى و فتنه انگیزى نمود.

در آغاز، به سراغ زن ارباب رفت و به او گفت: شوهرت به تو علاقه ندارد و در صورت است همسر دیگرى اختیار کند اما من مى‌توانم با موى سرش او را سحر کنم تا از این تصمیم منصرف شود و علاقه‌اش به تو پایدار بماند.

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۲:۱۵

روزی حاکمی از وزیرش پرسید: چه چیز است که از همه‌ی چیزها بدتر و از نجاست سگ پلیدتر است؟ وزیر در جواب فرو ماند و از حاکم اجازه خواست تا برای یافتن پاسخ از شهر بیرون رود. در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را می‌چراند. پس از احوال پرسی، چوپان را مرد خوش فکری یافت. سؤال حاکم را برای او بازگو کرد و گفت که دنبال مردی عالم و حکیم می‌گردم که پرسش شاه را پاسخ گوید و جایزه بزرگی را دریافت کند.

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۷

نقل است نقالی خطاب به مردم می‌گفت: ایها الناس هرگاه کسی هنگام خوردن و آشامیدن "بسم الله" بگوید شیطان به او نزدیک نگشته، در خوردن و آشامیدن با او شریک نخواهد شد. حال من برای شیطان نقشه‌ای کشیده‌ام. پیشنهاد من این است که ابتدا بدون اینکه "بسم الله" بگویید نان خشک و شور بخورید تا شیطان نیز با شما در خوردن شریک شود، سپس بسم الله بگویید و آب بنوشید تا شیطان نتواند با شما در آشامیدن آب شریک شود تا به این وسیله آن ملعون را از تشنگی هلاک سازید.

منبع: محاضرات الادبا جلد 2 صفحه 630

۱ نظر ۲۲ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰

 باقر لقب پنجمین اختر آسمان امامت و ولایت امام محمد بن علی بن الحسین علیه‌السلام است. باقر یعنی شکافنده. به آن حضرت باقرالعلوم می‌گفتند ، یعنی شکافنده‌ی دانش‌ها.

روزی مردی مسیحی  به صورت سخریه و استهزاء ، کلمه باقر را تصحیف کرد «تغییر دادن کلمه» به کلمه بقر یعنی گاو ،به آن حضرت گفت: «انت بقر» یعنی تو گاوی.

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۹:۵۹

آورده‌اند که مَلِکی بود در کرمان، در غایت کرم و مروّت، و عادت او آن بود که هر کس از غربا به شهر او رسیدی سه روز میهمان او بودی و نان او خوردی. وقتی وقتی لشکر عضدالدوله بیامد، و او طاقت مقاومت ایشان نداشت. در حصار رفت و هر صبح که برآمدی جنگی کردی عظیم سخت، و خلقی را بکشتی. و چون شب درآمدی مبلغی طعام  را بفرستادی به نزدیک خصمان چنانکه لشکر خصم را کفایت بودی. عضدالدوله رسول فرستاد بدو، و گفت؛ «این چیست که تو می کنی؟ به روز ایشان را می کشی و به شب ایشان را طعام می دهی!»

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۲

این داستان را درباره مرحوم شیخ بهاءالدین نقل می‌کنند که روزی با شاه عباس به مدرسه‌های دینی اصفهان رفتند ولی دیدند بیشتر حجره‌ها از محصلین خالی است. مرحوم شیخ متأثر شد و در صدد برآمد تا این کمبود را جبران کند. بالاخره پس از گذشت مدتی ، عمل پر ارزشی به نفع شاه عباس انجام داد که بسیار مورد توجه او قرار گرفت. شاه عباس گفت در برابر اینکار هر پاداشی از من بخواهی انجام خواهم داد. شیخ فرصت را غنیمت دانست و از شاه عباس خواست تا به عنوان پاداش ، او را بر اسبی سوار کند و افسار آن را شخصاً در دست بگیرد و از یکی از خیابان‌های بزرگ اصفهان وی را عبور دهد. این خواسته عملی شد و در سراسر شهر بسرعت منتشر گردید که شاه عباس افسار اسب شیخ بهاءالدین را در دست گرفته و با پای پیاده شیخ را در حالی‌که سوار بر اسب بوده است از خیابانی عبور داده.

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۸

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می‌کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی‌کردند مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۰

روزی پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله و سلم) از کوچه‌ای می‌گذشتند. نگاه مبارکشان به گروهی از کودکان افتاد که در حال بازی بودند. پیامبر در همان حال فرمودند: «وای بر احوال فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان»

 اصحابی که حضور داشتند از پیامبر سوال کردند: یا رسول الله پدرانشان مشرک‌اند؟ پیامبر اسلام فرمودند: «نه بلکه پدران مؤمن و مسلمان دارند.» اصحاب پرسیدند: پس علت تأسف شما چیست؟

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۵

گویند:

یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری شد. عادت نجار این بود که موقع ترک کارگاه وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب، نجار اره‌اش را روی میز گذاشته بود.

همینطور که مار گشت می‌زد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را  گاز گرفت. این کار سبب خون‌ریزی دور دهانش شد و او که نمی‌فهمید که چه اتفاقی افتاده، از اینکه اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمیست تصمیم گرفت برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند.

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۴

گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند. روباه از هوش و زیرکی‌اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می‌برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می‌کرد. سپس می‌نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می‌خوردند.

از بخت بد چند روز شکاری نیافتند. با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم؛ شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی را پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم.

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۱

دبیرستان حاج سید حسین نوایی دولت آباد